وقتی میآیی
برایم محبوبترین کتابت را بیاور
همان را که ساعتها
به چشمانش چشم دوختهای.
میخواهم به غیرمستقیمترین شکل ممکن
تو را بخوانم
«بهنام عبداللهی»
وقتی میآییبرایم محبوبترین کتابت را بیاورهمان را که ساعتهابه چشمانش چشم دوختهای.میخواهم به غیرمستقیمترین شکل ممکن تو را بخوانم.
آزادمچون بادبادکمقابل چشمان آدمها رهادر چارچوب دستانت محبوس
رد پا نداردنشانى نداردصدا هم...دنبال مضمون بهار نگردشعر من خیس خیس است
بعد از رفتنتتمام بدبختى ها قافیه شدندبرگرد و دوبارهخوشبختى را برایم ردیف کن
دست تو را به دست بهار سپردم تعجبی ندارد آبی که پشت پایت ریختم از آسمان می بارد! باید از حال درخت ها می فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه است باید می فهمیدم دست بهار و پاییز در یک کاسه است
وقتی هر صبح با طلوع ماهبیتابی شهر آغاز میشودبهتر است بخوابی و بیداری را خواب ببینیاینکه چشمانت باز هستنددر سیاهی راهرویی بیانتهاهرچقدر بیشتر راه میروی،بیشتری نمیرسیبیداری نیستبیخوابی است