گفتم دوستت دارم
گفت: دوستت دارم
گفتم دوستش دارم
طوطی
پریدن را آموخت
«بهنام عبداللهی»
وقتی میآیی
برایم محبوبترین کتابت را بیاور
همان را که ساعتها
به چشمانش چشم دوختهای.
میخواهم به غیرمستقیمترین شکل ممکن
تو را بخوانم
پرندهای در دوردست
پرندهای نزدیک
ماشه را که فشار بدهم
هردو پر میکشند
یکی به سمت آسمان
دیگری به سوی زمین
با من بگو
چگونه بیدارت کنم
بیآنکه خواب کسی را برهم زده باشیم
چگونه؟
جا ندارد
دیگر از تو بنویسم
باور کن که دلم تنگ است
وقتی میآییبرایم محبوبترین کتابت را بیاورهمان را که ساعتهابه چشمانش چشم دوختهای.میخواهم به غیرمستقیمترین شکل ممکن تو را بخوانم.
آهتا چشمانمان از شب پر نشودبرای رسیدن صبح فرداگریه نمیکنیم
تو بودن نعمتی بزرگ استقدر خودت را بدانباید پا در کفش من بگذاریتا بفهمی چقدر دوری