گفتم دوستت دارم
گفت: دوستت دارم
گفتم دوستش دارم
طوطی
پریدن را آموخت
«بهنام عبداللهی»
وقتی میآیی
برایم محبوبترین کتابت را بیاور
همان را که ساعتها
به چشمانش چشم دوختهای.
میخواهم به غیرمستقیمترین شکل ممکن
تو را بخوانم
جا ندارد
دیگر از تو بنویسم
باور کن که دلم تنگ است
آهتا چشمانمان از شب پر نشودبرای رسیدن صبح فرداگریه نمیکنیم
تو بودن نعمتی بزرگ استقدر خودت را بدانباید پا در کفش من بگذاریتا بفهمی چقدر دوری
کسی که زیر باران راه میرودخیس میشودکسی که پشت پنجره میایستدغرق