آزادمچون بادبادکمقابل چشمان آدمها رهادر چارچوب دستانت محبوس
«بهنام عبداللهی»
بیا همدیگر را دوست باشیمزیاد وقتمان را نمیگیردبیا تا این فنجای چای را مینوشیمهمدیگر را دوست داشته باشیمبعدفنجانها را عاشقانه خواهیم شست
رد پا نداردنشانى نداردصدا هم...دنبال مضمون بهار نگردشعر من خیس خیس است
تمام هوا مال تو، نفس بکشدم... بازدممن هواى بى تو را چه کنم؟غم... بازغم
«بهنام عبداللهی
بعد از رفتنتتمام بدبختى ها قافیه شدندبرگرد و دوبارهخوشبختى را برایم ردیف کن
تا باداسم تو را بردزمستان آمد
چقدر طول خواهد کشیدتا بزرگ شودتا بداند دریاجلوی راه رودخانهسدی متشخص است؟